هیچ چیز پوشاننده ی شکست های بزرگ نیست؛
پدرت را از دست داده باشی، خواهرت را جلوی
دوربین های همه گیر، لخت کرده باشند، مادرت شهره ی بی آبرویی در ده کوره ای
باشد...
یا یک بغض، همچون گردنه گیر های بلاد افغان بیخ
گلویت را فشار دهد...
همه ی اینها از یک قماشند و در زمره ی بلاهای
طبیعی...
این
وبلاگ بعدظهر یکشنبه ای گرم، لابه لای بغض های باز نشده و دستمایه ی توهماتی خشن و
وحشیانه،
پس از شکستی به ژرفناکی شکست بغض پدری بعد از
قطع شدن دستی که با آن کارگری میکند ساخته شده و دست نشانده ی تمام بغض های به
واژه نشسته است.
تمام این واژه ها بغض های نترکیده ی پسری بیست و
یکساله است.